خاطرات یک دانشجوی پزشکی

دست نوشته های علیرضا سیف اله نژاد

خاطرات یک دانشجوی پزشکی

دست نوشته های علیرضا سیف اله نژاد

اصالت

اصالت چیست


در زمانهای گذشته درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود خادمین دربار هر کاری کردند، نتوانستد لکه را از بین ببرند 

 یک روز مرد فقیری 

از این موضوع مطلع شد و گفت من می دانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است 

مرد فقیر را پیش پادشاه بردند و

ایشان به پادشاه گفت داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که مشغول خوردن  درب است!

پادشاه به او خندید وگفت ای مردک مگر می شود در داخل درب کرم زندگی کند؟ 

مرد فقیر گفت  ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد 

پادشاه گفت بسیار خوب!

دستور می دهم درب را بشکنند اگر کرمی نبود گردنت را می زنم

 مرد هم پذیرفت

وقتی درب را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت سیاهی لکه رنگ وجود دارد.

پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذاها را به او بدهند!

روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شد بود رو به مرد فقیر کرد و گفت 

این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟ 

مرد فقیر گفت شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست  ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی دارد؟ 

مرد فقیر گفت: این اسب در اوج دویدن هم که باشد وقتی رودخانه ای ببیند به درون آب می پرد

پادشاه باورش نشد!

برای اثبات ادعای مرد فقیر ، 

سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت ناگهان اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت

پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و دستور داد که مرد فقیر را مجددا به محل قبلی برده و پس مانده غذاها را به بدهند. 

روز بعد خواست تا او را بیاورند

وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند ؛پادشاه از او سوال کرد: 

مردک بگو دیگر چه می دانی؟ 

مرد که به شدت ترسیده بود گفت:

می دانم که تو شاهزاده نیستی!!

پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود 

در پی کشف واقعیت نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟!

مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت:حقیقت دارد پسرم! من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم 

و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم؛ 

وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم

بدین صورت پادشاه از راز شاهزاده نبودن خود باخبر شد !!

پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سِرّ دانایی او پرسید.....

مرد فقیر گفت: 

علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود! 

علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که در زمان کُره بودن در زمان چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی تغذیه کرده و حتما به آب تنی علاقه مند است.

پادشاه پرسید :"اصالت مرا چگونه فهمیدی؟!

فقیر گفت: من پاسخ دو سئوال مهم زندگیتان را دادم ولی تو به جای پاداش مناسب، دو شب مرا به گوشه ای از آشپزخانه فرستادی و‌ غذای پسمانده دربار دادی چون این کار تو را دور از کرامت یک شاهزاده دیدم 

""""فهمیدم تو  نیستی""""

یادمان باشد بنیادی ترین ""خصایص ما انسان ها  ذاتی"" است .هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و هیچوقت بزرگ و بزرگ زاده کوچک نمی شود

  نه هرگرسنه ای، فقیراست

  و نه هر بزرگی، بزرگوار

مهم ""اصالت"" و ""ریشه""" آدماست و اینکه درچه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است!!

تو اول بگو با کیان زیستی

        که تا من بگویم که تو کیستی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد